بنام خدا
روز و روزگار من
( قصه زندگی سجاد نوید، یکی از کودکان آشیانه سمر بامیان )
روز و روزگار من
( قصه زندگی سجاد نوید، یکی از کودکان آشیانه سمر بامیان )
مطمئینم که همه شما درمورد " خشونت" خیلی شنیده اید، خشونت خانوادگی!
شاید شما شنیده اید، اما من خشونت را دیده ام ویکی از قربانیان بی چون چرای آنم، من ومادرم، زن بی پناهی که همه چیزش، چشم، کودک وهمه زندگی اش راازدست داد.
در دره فولادی مرکز ولایت بامیان به دنیا آمده ام آه! چه دشوار وجان فرساست یاد آوری روزگار کودکی من، روزگاری که از آن جز لت وکوب مادرم چیزی دیگری در ذهنم نمی رسد.
برخی ها از عاطفۀ پدر، زیبائی روزگار کودکی، جست وخیز کودکانه لذت های دوران مکتب و.... سخن می گویند. من باور نمی کنم، اصلا باور نمی کنم. کدام طفلی از عاطفه پدر بهره برده است واز روزگار کودکی لذتی چشیده است؟ شاید، اما من از دوران کودکی جز رنج چیزی به یاد ندارم.
پدرم مرد خشنی بود. تا آنجائیکه در ذهنم می رسد، هر روز وهرلحظه ای مادرم را مورد لت کوب قرار می داد وبا بی رحمی تمام مجروحش می کرد.. روزهای را به یاد دارم که مادرم از شدت لت وکوب بی هوش می شد ومن در کنارش می افتادم و برای اوناله سر می دادم.
خشم پدرم روز افزون بود، هر روز شیوه بی رحمانه تری برای سرکوب مادرم در پیش می گرفت.
سرانجام روز نحصی سر رسید وپدرم به بهانه ای مادرم را بی رحمانه تر لت وکوب کرد وسرانجام چشمان مادرم را کور نمود. یکباره هردو چشمش نا بینا شد.
هیچ کس نپرسید، چرا؟ هیچ کس نپرسید، گناه این زن بی پناه چه بود؟ آیا او حق نداشت زیبائی های خلقت را ببیند؟ آیا او مثل هر مادر دیگری حق نداشت سیمای تنها کودکش ببیند؟
بعد از آن او مرا نمی دید. تمام عالم بر من ومادرم تاریک شده بود. هیچ پناه گاهی نداشتیم. احساس می کردیم تنهاترین وبیچاره ترین آدمهای این سر زمینیم.
اماخشونت پدرم هرروز بیشتر می شد.
ناگزیر همراه مادرم راه فرار را در پیش گرفتیم تا چند صباحی راحت شویم. مدت دوماه در مزارشریف بودیم. مادرم روزانه در کنار سرک گدائی می کرد تا لقمه نانی برای من مهیا کند. شبها در صحن روزه مبارک امام علی پناه می بردیم. چند روزی بود که شاهد خشونت پدرم نبودم. بدین گونه خودم ومادرم را راحت احساس می کردم.
در یک روز شوم دیگر، یکی از اقوام پدرم ما را پیدا کرد ودوباره به خانه باز گرداند. من فکر می کردم شاید پدرم به بی رحمی های بی پایانش پی برده و شاید برای ما دلتنگ شده است. اما این فکر باطلی بود وخیال موهوم!
به محض رسیدن در خانه، مادرم فرش زمین شد. می توانید احساس یک کودکی را که تنها پناهگاهش مادرش هست، در هنگامیکه مادرش فرش زمین می شود وناله سر می دهد، درک کنید؟ نه! نمی توانید درک کنید. وقتی می دیدم مادرم دارد بی هوش می شود ومن هیچ کمکی نمی توانستم از خدا می خواستم مرگم بدهد. بار ها از خدا گله کردم که اگر تقدیر ما چنین بود، چرا من ومادرم را خلق کرد تا رنج همه انسانها را ما بکشیم.
مادرم همان روزطلاق شد. چشمش را از دست داده بود، زندگی مشترک وکودکش را هم از دست داد. مادرم نمی خواست مرا از تنها بگذارد، اما جامعه مردانه، قانون مردانه وسنت های بی رحم مردانه، مرا از او گرفت. او هیچ یاری گر ویاوری نداشت، تنهای تنها رفت وتا آخرین لحظه نگاه مادرانه اش را ازمن نگرفت.
احساس مادرم در آن روز، احساس انسانی بود که همه زندگی اش را پاک باخته بود، هیچ پناه گاهی نداشت. برای آن روز مادرم همیشه گریه کرده ام. مدام با خود فکر می کنم که من پسر خوبی برای او نبودم. او تمام آن رنج ها را به خاطر من تحمل می کرد.
سپس مرابه خانه عمه ام بردند، دو هفته در آنجا بودم. روزی مرا در آشیانه سمر آوردند. اکنون چهارسال است که دراینجا هستم. هنگام ورودم از همه می ترسیدم وباورم نمی شد که درین دنیا آدمهای مهربانی هم باشند که تشویقم کنند و دست نوازش بر سرم بکشند.
خلاف باور، درین ساحت قدسی، مادر مهربانی را یافتم که صدها کودک بی پناهی مثل من را مادر است و لطفش در بی کران هستی نمی گنجد. او مادر سیما سمر است!!
قبل از آشیانه، خشونت ورنج چنان زندانی ام کرده بود که خیال درس وبحث ومطالعه ومکتب در ذهنم راه نمی یافت. اما در آشیانه سمر از صنف اول شروع کردم واکنون صنف پنجم مکتب هستم. در تمام این سالها شاگرد اول صنف خود هستم.
اکنون سرشار از امیدم و سرا پا تلاش!
حس پیروزی بر همه نارسائی ها در من موج می زند!
منم که باید خشونت را نابود کنم.
منم که باید کودکان ومادران بی پناه را حمایت نمایم.
منم که باید دست بیچاره گان را بگیرم.
منم که باید عدالت را تامین کنم ودر برابر ظلم استوار باستم.
بلی! من هستم!
چون بیشتر از هرکس دیگر فضیلت عدالت ورذیلت ظلم وخشونت را می فهمم.
چون بیشتر از هرکس دیگر می دانم که خشونت چقدر جانسوز است.
تشکر
سجاد، یکی از کودکان آشیانه سمربامیان و اول نمره صنف پنجم مکتب متوسطه کارته صلح
نگارش و ویرایش: عبدالاحد فرزام
تاریخ: 4/11/1388
شاید شما شنیده اید، اما من خشونت را دیده ام ویکی از قربانیان بی چون چرای آنم، من ومادرم، زن بی پناهی که همه چیزش، چشم، کودک وهمه زندگی اش راازدست داد.
در دره فولادی مرکز ولایت بامیان به دنیا آمده ام آه! چه دشوار وجان فرساست یاد آوری روزگار کودکی من، روزگاری که از آن جز لت وکوب مادرم چیزی دیگری در ذهنم نمی رسد.
برخی ها از عاطفۀ پدر، زیبائی روزگار کودکی، جست وخیز کودکانه لذت های دوران مکتب و.... سخن می گویند. من باور نمی کنم، اصلا باور نمی کنم. کدام طفلی از عاطفه پدر بهره برده است واز روزگار کودکی لذتی چشیده است؟ شاید، اما من از دوران کودکی جز رنج چیزی به یاد ندارم.
پدرم مرد خشنی بود. تا آنجائیکه در ذهنم می رسد، هر روز وهرلحظه ای مادرم را مورد لت کوب قرار می داد وبا بی رحمی تمام مجروحش می کرد.. روزهای را به یاد دارم که مادرم از شدت لت وکوب بی هوش می شد ومن در کنارش می افتادم و برای اوناله سر می دادم.
خشم پدرم روز افزون بود، هر روز شیوه بی رحمانه تری برای سرکوب مادرم در پیش می گرفت.
سرانجام روز نحصی سر رسید وپدرم به بهانه ای مادرم را بی رحمانه تر لت وکوب کرد وسرانجام چشمان مادرم را کور نمود. یکباره هردو چشمش نا بینا شد.
هیچ کس نپرسید، چرا؟ هیچ کس نپرسید، گناه این زن بی پناه چه بود؟ آیا او حق نداشت زیبائی های خلقت را ببیند؟ آیا او مثل هر مادر دیگری حق نداشت سیمای تنها کودکش ببیند؟
بعد از آن او مرا نمی دید. تمام عالم بر من ومادرم تاریک شده بود. هیچ پناه گاهی نداشتیم. احساس می کردیم تنهاترین وبیچاره ترین آدمهای این سر زمینیم.
اماخشونت پدرم هرروز بیشتر می شد.
ناگزیر همراه مادرم راه فرار را در پیش گرفتیم تا چند صباحی راحت شویم. مدت دوماه در مزارشریف بودیم. مادرم روزانه در کنار سرک گدائی می کرد تا لقمه نانی برای من مهیا کند. شبها در صحن روزه مبارک امام علی پناه می بردیم. چند روزی بود که شاهد خشونت پدرم نبودم. بدین گونه خودم ومادرم را راحت احساس می کردم.
در یک روز شوم دیگر، یکی از اقوام پدرم ما را پیدا کرد ودوباره به خانه باز گرداند. من فکر می کردم شاید پدرم به بی رحمی های بی پایانش پی برده و شاید برای ما دلتنگ شده است. اما این فکر باطلی بود وخیال موهوم!
به محض رسیدن در خانه، مادرم فرش زمین شد. می توانید احساس یک کودکی را که تنها پناهگاهش مادرش هست، در هنگامیکه مادرش فرش زمین می شود وناله سر می دهد، درک کنید؟ نه! نمی توانید درک کنید. وقتی می دیدم مادرم دارد بی هوش می شود ومن هیچ کمکی نمی توانستم از خدا می خواستم مرگم بدهد. بار ها از خدا گله کردم که اگر تقدیر ما چنین بود، چرا من ومادرم را خلق کرد تا رنج همه انسانها را ما بکشیم.
مادرم همان روزطلاق شد. چشمش را از دست داده بود، زندگی مشترک وکودکش را هم از دست داد. مادرم نمی خواست مرا از تنها بگذارد، اما جامعه مردانه، قانون مردانه وسنت های بی رحم مردانه، مرا از او گرفت. او هیچ یاری گر ویاوری نداشت، تنهای تنها رفت وتا آخرین لحظه نگاه مادرانه اش را ازمن نگرفت.
احساس مادرم در آن روز، احساس انسانی بود که همه زندگی اش را پاک باخته بود، هیچ پناه گاهی نداشت. برای آن روز مادرم همیشه گریه کرده ام. مدام با خود فکر می کنم که من پسر خوبی برای او نبودم. او تمام آن رنج ها را به خاطر من تحمل می کرد.
سپس مرابه خانه عمه ام بردند، دو هفته در آنجا بودم. روزی مرا در آشیانه سمر آوردند. اکنون چهارسال است که دراینجا هستم. هنگام ورودم از همه می ترسیدم وباورم نمی شد که درین دنیا آدمهای مهربانی هم باشند که تشویقم کنند و دست نوازش بر سرم بکشند.
خلاف باور، درین ساحت قدسی، مادر مهربانی را یافتم که صدها کودک بی پناهی مثل من را مادر است و لطفش در بی کران هستی نمی گنجد. او مادر سیما سمر است!!
قبل از آشیانه، خشونت ورنج چنان زندانی ام کرده بود که خیال درس وبحث ومطالعه ومکتب در ذهنم راه نمی یافت. اما در آشیانه سمر از صنف اول شروع کردم واکنون صنف پنجم مکتب هستم. در تمام این سالها شاگرد اول صنف خود هستم.
اکنون سرشار از امیدم و سرا پا تلاش!
حس پیروزی بر همه نارسائی ها در من موج می زند!
منم که باید خشونت را نابود کنم.
منم که باید کودکان ومادران بی پناه را حمایت نمایم.
منم که باید دست بیچاره گان را بگیرم.
منم که باید عدالت را تامین کنم ودر برابر ظلم استوار باستم.
بلی! من هستم!
چون بیشتر از هرکس دیگر فضیلت عدالت ورذیلت ظلم وخشونت را می فهمم.
چون بیشتر از هرکس دیگر می دانم که خشونت چقدر جانسوز است.
تشکر
سجاد، یکی از کودکان آشیانه سمربامیان و اول نمره صنف پنجم مکتب متوسطه کارته صلح
نگارش و ویرایش: عبدالاحد فرزام
تاریخ: 4/11/1388